Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «جام جم آنلاین»
2024-04-28@00:13:47 GMT

آینده پر امید با جوانان جست‌وجوگر

تاریخ انتشار: ۱۲ اسفند ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۹۸۶۷۹۴۵

آینده پر امید با جوانان جست‌وجوگر

  انوشفر دانش‌آموخته دانشگاه تهران و مدرس مجسمه‌سازی دردانشکده هنرهای زیبای این دانشگاه است. اوبرای تکمیل دروس و مطالعه درباره سفال میراث، سرامیک و چینی،چه سفرهابه پاکستان، هند،یونان، ایتالیا و...داشته است. ازرخدادهای هنری این دوران پژوهشی و سازندگی انوشفر مثلا یک رازسربه مهر باستان‌شناسی ایران یعنی سفال خاکستری است که از رازهای دیرینه تمدن‌های باستانی پیش از اسلام بوده اما استاد از سازندگان آن است.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

همچنین ساختن لعاب‌های زرین‌ فام، کاشی‌های لعابدار ساسانی و سلجوقی و...،ساختن خرمهره‌(مهره‌سازی)،ساختن بدنه‌های سرامیکی کتیبه‌های نیشابور و لعاب‌های آن دوره، ساختن بدنه‌های سرامیکی سفال‌ها و کاشی‌های قاجار و... ازکوشش‌های این استاد دانشگاه و دارنده نشان درجه یک هنری است. استاد انوشفر اگرچه به شدت از هم‌سخنی و گفت‌وگو پروا دارد و از مصاحبه پرهیز می‌کند اما این گفت‌وگوی دوستانه را از سر دوست‌کامی انجام داد. 

شما با دیدن میراث‌های شگفت و شگرف ایرانی در موزه ویکتوریای لندن همه چیز را کنار گذاشتید و برگشتید به پژوهش درباره انواع کاشی و لعاب پرداختید تا جایی که بزرگان باور دارند یگانه هستید!‌
چندسالی است در تنهایی کامل هستم. اصلا دلم نمی‌خواهد جایی بروم یا مرا بشناسند. پنجاه سال دویدیم کسی ما را نشناخت؛ هنوز هم نمی‌شناسد بعد از این هم ما را نشناسند مگر چه می‌شود! و چه اتفاقی می‌افتد؟ هیچی!‌ من همین جوری خوشم؛ برای خودم زندگی می‌کنم. اصلا به دیگران نیاز ندارم. در و پیکر را بسته‌ام و هیچ‌کسی را راه نمی‌دهم حتی بدتر از دوره کرونا. دوست ندارم. من دارم زندگی خودم را می‌کنم. آخر! یک جوان بیاید به من چه بگوید، چه بپرسد خودش باید بگردد و پیدا بکند. اگر چیزی می‌خواهند، بگردند و جست‌وجو کنند. همین کاری را که خود من کرده‌ام. به خدا خودم می‌دانم که بزرگ نیستم، هیچ نیستم. این را از اول می‌دانستم. ما فقط یک پادو در عالم هنر هستیم. 
 
سال‌ها پیشتراستادپرویز تناولی نیزدرکارگاهش به من بارهامی‌گفت ماکارگریم!این لقب‌ها چیست برای چهره‌های ماندگارهنر ایران؟
بله، این هم هست؛ کارگر هم می‌شود هرچند فرقی باهم ندارند. برای این که زمان می‌گذرد. هم‌اکنون داشتم می‌نوشتم که ما کجا هستیم (کجای کاریم). آن‌همه سربازها و سردارها رفتند! فقط باید به آینده نگاه کرد؛ همین! بله با این‌که کار می‌کنم و کارکردن خیلی خوب است، به ویژه برای خودم اما می‌دانم که فایده ندارد زیرا ما اصل را فراموش کرده‌ایم. به قول مولوی: ما دورمانده از اصل خودمان هستیم. گمشده هستیم از اصل خودمان. گفتم که باید به آینده نگاه کرد شاید امیدی باشد وگرنه ول‌معطلیم! 
 
نام نمی‌برم؛ خیلی چهره‌ها و حرفه‌ای‌ها ابراز می‌کنند ناامیدند؛ راهی به جز ناامیدی برای‌شان نمانده؟
اما من می‌گوییم باید امیدوار بود. اصلا چاره‌ای به جز امید نداریم. فقط به آینده معتقدم. جوان‌ها را که می‌بینم، می‌اندیشم می‌شود به اینها امیدوار بود. شاید روزی کسی شود مانند آن بزرگان مثلا استاد‌البشر خواجه‌نصیر. الان قبول دارم که هنوز روح این‌ آدم و همانند او هست و هنوز کمک‌ می‌کند. 
 
این‌که شما را یگانه استاد هنر سفالگری می‌خوانند؟
حسم که خوب است. اقلا یک امیدی به این جوان‌ها می‌دهم.همین بس است! و دیگر نیازی به چیزی ندارم. همین که جوان‌ها امیدوار باشند که آدم‌هایی بودند که در این سرزمین زندگی کردند و رفتند ولی امید داشتند. امید خیلی مهم است. 
 
چرا یگانه‌هایی مانند شما کم دیده می‌شوند با این که از نام ونشان گریزانید اما فضا بایدشایق‌تان کند وپذیرای آموختن ازشما باشد؟
نه‌! هرگز! من الان درها را بسته‌ام و کسی را به خلوتم راه نمی‌دهم زیرا من دارم زندگی خودم را می‌کنم. یک جوان در این احوال چه چیزی می‌خواهد به من بگوید یا از من بپرسد‌؛ خب! خودش بگردد پیدا کند. من خودم که این کار را کرده‌ام. 
 
درست است که آفرینشگری، آموزش‌دادنی نیست اما مگر نه این‌که اشاره‌های آموزنده و نکته‌سنجی‌های استادانه شما به‌قولی فوت کوزه‌گری‌تان برای شکوفایی دانشجو و هنرجو لازم است تا راه را از چاه نشان‌شان بدهد؟
آن کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف‌/ می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش! در این‌باره همین را برای‌شان بخوانی کافی است. نکته‌ای درباره بزرگانی که خلوتم را با آنها پر می‌کنم مثلا از خیام بگویم و فرقش با حافظ که مقداری خوانده‌ام و می‌شناسمش‌؛ خیام یکریز از خدا سؤال می‌کند و می‌پرسد‌ اما حافظ از خدا سؤال نمی‌پرسد و می‌گوید هرچه بگویی قبول دارم، حافظ پذیرفته و از خدا هیچ پرسشی نمی‌کند. بایزید که بسیار جالب است و می‌گفته هر که بدین سرای درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید. بایزید با ابوالحسن خرقانی دوتا عاشق و معشوق بودند، انگار یک جمله کوتاهی دارد‌؛ که گفته من به تو نوشتم بی‌تو، تو به من نوشتی بی‌من، تویی در میان نبود! این از ارتباطات و مکالمات شمس و مولوی بوده از گفته‌های این دوتاست. چندبار نیشابور رفتم. عطار چه آرامشی داشت! وای چقدر خوب بود. آن سکوتی که خلوت عطار داشت اصلا هیچ کجای دیگر نبود. هر‌چی دور خیام شلوغ بود اما دور عطار هیچ‌کسی نبود. یک خلوت عالی عرفانی، یک خلوت عارفانه! این برای من خیلی قشنگ بود، خیلی زیبا بود. مدت‌ها تنها می‌نشستم و برای خودم در تنهایی فکر می‌کردم، در خودم فرو می‌رفتم که به‌راستی قضیه چیست. از سی چهل سال پیش که آنجا می‌رفتم و می‌گشتم تا دریابم امروز نیز همچنان کارم همین است. دارم می‌گردم! و اما بخشی از پاسخ فقط آینده است. من به آینده امیدوارم. حال اگر کسی امید دارد یا ندارد به من مربوط نیست. من فقط امیدم به همان بچه‌ای است که بزرگ می‌شود. این‌که به کجا می‌رسد دست من نیست به دست خودش است. یاد قصیده ایوان مدائن خاقانی افتادم که از آن درس‌های عجیب غریب است. این‌که: دوباره نگاه کن! مدائن بود اما حالا کجاست! اینها خاک شدنی‌اند از آن بالا به پایین فرومی‌ریزد و تبدیل به خاک می‌شود. درست مثل ما که کار ما نیز همین است. 
 
به کارهای خلاقه به آفرینشگری‌هاتان که فقط از دست شما برآمده دوباره نگاه ‌کنید، به چه می‌اندیشید؟
من فکر می‌کنم البته راجع به خودم که یک روح سرگردانم که دائم دارم حرکت می‌کنم، برای همین هم هست که هنوز کار می‌کنم. حافظ و سعدی و... سرداران و سروران ما بودند. با آنها کار ندارم که چگونه کار کردند. من با خودم کار دارم. وقتی شروع کردم با سختی و بدبختی بسیاری روبه‌رو بودم.هیچ‌کسی هیچ چیزی نمی‌خواست یاد بدهد و بیاموزاند. زمانی که شروع کردم به «لعاب زرین فام» به‌ویژه، هیچ‌کسی چیزی نمی‌خواست آموزش بدهد. زمانی که یک سکه طلا را آب می‌کردم، خاک پودر می‌کردم، هیچ‌کسی چیزی نمی‌خواست به من بیاموزد. به همین خاطر می‌گویم من یک روح سرگردانم و واقعیت این است که خیلی سختی کشیدم تا به زرین‌فام رسیدم. در تبریز یک نمایشگاه و ورک‌شاپ بود. یکی از دانشجویان گفت شما که گفتی این دانسته‌ها را خودم پیدا کردم و به کسی هم یاد نمی‌دهم، پس چرا حالا می‌خواهی یاد بدهی! گفتم آن فوت کوزه‌گری را پیش خودم نگه می‌دارم؛ اگر می‌خواهی باید بروی آن فوت را یاد بگیری. 
 
دوست داریم ‌شأن نزول این سخن زبانزد را از شما بشنویم!
بگذاربرای‌تان بگویم که یک استاد کوزه‌گری،شاگردی داشت ویک روزشاگردش به استادمی‌گوید مادیگر اوساشدیم ودیگر می‌خواهیم خودمان سفارش بگیریم و کار کنیم. استادمی‌گوید تا دو ماه دیگرصبرکن، نروامارفت وپس ازمدتی برگشت. استاد ظرف‌هایی را که در کوزه می‌گذاشت، فوت می‌کرد وخاکش را با فوت می‌گرفت نه با ابزاری دیگر. این فوت کوزه‌گری بود که شاگرد نمی‌دید و فقط چشمش دست استاد را می‌دید که ظرف‌ها را در کوره می‌چیند. سرآخر هم می‌دید سفال‌ها درخشان است. با فوت استاد وقتی آن خاک از بین برود، سفال براق و شفاف می‌شود و می‌درخشد. 
 
به‌ خاطرهمین شاگرد نگرفتن‌های استادان بوده که بسیاری ازدانش‌ها وفنون باستانی ما به فنا رفته! کسی را محرم نمی‌دانستند از نابکار می‌ترسیدند یا دلیل دیگری داشته؟
می‌ترسیدند دست زیاد شود. خب! به من دیگر مربوط نیست که خیلی از هنرهای ما به خاطر چنین توجیهاتی به گوررفته، زیرا خود من تلاش می‌کنم که پیدا بکنم. همراه با عربعلی شروه که شما یادش کردی، به قم می‌رفتیم تا ببینیم این «خرمهره» را چگونه می‌سازند. دوسال با شروه می‌رفتیم قم ولی اصلا ما را به کارگاهش راه نمی‌داد. با کلی شیرینی و میوه و چه و چه می‌رفتیم، می‌گفت همین دم در بگذار و برو. می‌گفتم ‌ای‌بی‌انصاف همین؟ می‌گفت بله همین! اصلا ما را به کارگاه خودش راه نمی‌داد. 
 
درشیراز وخانه‌های نوساز حتی بسیار دیدم که دست‌کم در ایوان وسردرها کاشی‌کاری ایرانی و کتیبه کار گذاشته‌اند، چرا این هنر دیرین ایرانی از شهرها، خانه‌ها و معماری ما حذف شده است؟
برای این‌که آدم‌هایی که میراث بسیار داشته باشند، قدر میراث‌های‌شان را نمی‌دانند. میراث آن هنر کاشی‌کاری‌ها مفت و مجانی به دست آمده، بدون زحمت رسیده، آب و خاک! کاشی ازاول بخشی جدانشدنی از زندگی ما بوده. آب و خاک! همان کیمیاست! زرین‌فام خود کیمیاست! مولوی می‌گوید ما از اصل خودمان گم شدیم‌؛ اصل ما چیز دیگری بود، زمانی نه چندان دیر و دور بود که بر سردر خانه‌ها کاشی‌هایی با نام خدا و آیه و حدیث کار می‌گذاشتیم. حالا ممکن است پلاستیک بچسبانیم، برای همین می‌‎گویم از اصل خودمان گم شده‌ایم. مولوی بخوانید خیلی خوب است. خودش خیلی آدم عجیبی بوده؛ از آنهایی که هیچ جا بند نمی‌شده. ذهنش به خلاقیت فرو می‌رفته و از اینجا به جای دیگری می‌رفته، هی می‌رفته و دائم حرکت می‌کرده‌؛ سلطان عارفان عالم. 
 
یکی ازاستادان دانشگاه‌ بلغارستان دوستم بود. او پس ازبازدید کشورمان به من گفت شما ازبس دارید و پرهستید، کشورتان را نمی‌بینید!
بله، از بخت‌یاری ماست شاید! 

منبع: جام جم آنلاین

کلیدواژه: گفتگو هنرمند سفالگری

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت jamejamonline.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «جام جم آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۹۸۶۷۹۴۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

آدینه با داستان/ چی از آسمان افتاد؟!

      داستان کوتاه

      مریم رحمَنی

       یک چیز سنگینی پرت شد توی حیاط. درست زیر پنجره‌ی اتاق خواب. از خواب پریدم و اولش فکر کردم خوابی دیده‌ام.مثل وقت‌هایی که خواب می‌بینم و بلافاصله بعد از بیدار شدن دنیای خواب و بیداری را نمی‌توانم از هم تفکیک کنم.

   پرده‌ی پنجره را کنار زدم و توی تاریکی مطلق حیاط هیچ چیز ندیدم. بی‌اختیار دست کشیدم به تشک تخت و دستم که به جسم گرم جمشید خورد، بی که برگردم و نگاهش کنم، پتو را کشیدم تا زیر چانه‌ام و سعی کردم دوباره بخوابم. چشم‌هایم بسته نمی‌شد و مدام تصویر مردی قوی هیکل می‌آمد جلوی چشمم که با نقاب مشکی و چاقوی تیز توی دستش بالای سر من و جمشيد ایستاده و... . هی چشم‌هایم را باز می‌کردم و سعی می‌کردم با تکان خوردن جمشيد را بیدار کنم، اما حالا بعد از گذشت یازده سال دیگر فهميده بودم این شکل خروپف کردن پشت سرش خواب عمیقی است که با این تکان‌ها، حتی با افتادن احتمالا یک هیکل درشت مردانه توی حیاط نمی‌شود بیدارش کرد. 

  نور چراغ توی حیاط هی خاموش و روشن می‌شد و داشتم فکر می‌کردم کاش برای عوض کردنش بیشتر پافشاری کرده بودم یا لااقل خودم می‌رفتم یک لامپ می‌خریدم و خودم عوضش می‌کردم، حالا مگر عوض کردن یک لامپ چقدر کار دارد که من این چیزها را بیاندازم گردن جمشید و او هم هربار با گفتن جمله‌ی "چقدر جدیدا حساس شدی"، از زیرش شانه خالی کند و مثلا بگوید فعلا که نور دارد! 

  لای پنجره باز بود و سوز تندی می‌آمد توی اتاق که برای هوای اردیبهشت ماه زیادی سرد بود. بالاپوشم را از روی پشتی صندلی برداشتم و انداختم روی دوشم. 

   برگ‌های درخت اکالیپتوس توی خیابان که نصفش کشیده شده بود توی حیاط خانه‌ی ما، همین‌طور داشتند تکان می‌خوردند و یک صدای خش‌خش ریزی توی هوا می‌رقصید. 

   بوی دود سیگار از کنار بینی‌ام رد شد و بی‌هوا سرم را بالا گرفتم و دنبال ماه توی آسمان گشتم. در هوای آلوده‌ی مرکز شهر و وسط این‌همه شلوغی کمتر پیش‌ می‌آید ماه را گوشه‌ای از آسمان ببینم. با زن همسایه‌ی طبقه‌ی بالا که آمده بود دم پنجره و سیگار می‌کشید چشم تو چشم شدم. سرم را به علامت سلام تکان دادم و بالاپوشم را از دو طرف هی کشیدم فقط برای اینکه کاری کرده باشم. چون آن‌قدرها که تصور می‌کردم باد سردی نمی‌وزید. 

-شما هم خواب‌تون نمیاد؟ 
- یه صدایی از توی حیاط شنیدم، اومدم پی‌اش! 

هم‌زمان گوش تیز کردم که صداهای اطرافم را به‌خاطر بسپارم. 

- من هیچ صدایی نشنیدم! 
-مطمئنید؟ صدای وحشتناک افتادن یه چیزی از پشت بوم بود.
 
کلمه‌ی پشت بام در لحظه روی زبانم چرخید وگرنه اصلا چه می‌دانستم آن "چیز" احتمالا سنگین از کجا افتاده روی زمين. 


به شازده کوچولو فکر کردم و دوباره فکر کردم آن صدا برای شازده کوچولو بودن زیادی بزرگ بود. 

زن گفت: چای یا قهوه می‌خورید؟ 
گفتم: این موقع شب نه! خوابم می‌پرد و تا صبح باید داستان‌سرایی کنم! 
از حرف خودم خندیدم و گمان کردم حرف بامزه‌ای زده‌ام، چهره‌ی بی‌تفاوت زن از آن فاصله و زیر نور کم رمق ماهی که اصلا نمی‌دانستم کجاست خنده‌ام را جمع کرد و دوباره بالاپوشم را از دو طرف کشیدم به خودم. 

زن گفت: شب‌ها خیلی طولانی‌اند. 
و دیدم که سیگار دیگری روشن کرد. روی نیمکت کهنه‌ی وسط حیاط نشستم تا راحت‌تر بتوانم به حرف‌هایش گوش کنم. گردنم درد گرفته بود.
-شاید بهتر باشد از اول غروب دیگر چای یا قهوه نخورید! 

-پس چکار کنم؟ 
- من و همسرم فیلم می‌بینیم. گاهی بازی می‌کنیم. منچ و مارپله. 

دوباره خندیدم و دوباره خنده‌ام را و بالاپوشم را جمع کردم. 
- فیلم‌های توی خیابان را هر روز می‌بینم. فیلم زندگی خودم را هرشب مرور می‌کنم. فیلم به چه کارم می‌آید. 

داشت لابلای برگ‌های اکالیپتوس دنبال چیزی می‌گشت. 
- ها... بیا... اومد بالاخره

-چی اومد؟ 
-ماه! خودتم داشتی دنبالش می‌گشتی.

از روی نیمکت بلند شدم و آمدم نزدیک ساختمان روی پنجه‌ی پا و دیدمش. عینکم را نزده بودم و چیزی که می‌دیدم مجموعه‌ای ابری از نور زرد بود. خب همین هم غنیمت بود. اینکه من درست نمی‌دیدمش دلیل بر درست نبودنش نبود. 

-قشنگه.. نه؟ 
-خیلی 

-فکر کن یه چیز گرد خیلی بزرگ وسط آسمون همینجور معلق وایساده، خود تو هم روی یه چیز گرد خیلی بزرگِ معلق وایسادی! اون تو رو نگاه می‌کنه، تو اونو. 

صدای گوشخراش یک موتور سیکلت برای چند لحظه ارتباط کلامی ما را قطع  کرد. 

دستم را گذاشتم پشت گردنم و پرسیدم: شما صدای افتادن چیزی را از آسمان نشنیدید؟ 
- شاید شازده کوچولو بوده و با صدای بلندی خندید. آن‌قدر صدای خنده‌اش بلند شد که فکر کردم حتما جمشيد از خواب می پرد.
 
-برای صدای شازده‌کوچولو زیادی بزرگ بود آخه
-گفتی قهوه نمی‌خوری؟ 
حتی منتظر جوابم نماند. پنجره را بست و چراغ را خاموش کرد. 

یک برگ اکالیپتوس از روی زمين برداشتم و با دستم خردش کردم. بوی عجيبی دارد و هربار که همچین بوهایی به هم می‌خورد تصمیم‌های عجیبی برای خانه‌داری می‌گیرم. مثلا اینکه چند برگ ازش بچینم و ببرم خانه و شب‌ها دم‌نوش‌های خوشمزه درست کنم. یا این‌که فردا عصر حتما کیک هویج درست می‌کنم و برای همسایه‌ی طبقه‌ی بالا می‌برم و باهاش دوست می‌شوم. یا از این به بعد حتما توی قوری چای عناب می‌ریزم. 

برگ‌ها را از توی دستم ریختم کف حیاط. 

توی آشپزخانه صدای سوت کتری بلند شد. جمشيد با قیافه‌ی یک قاتل فراری نشسته بود پشت میز و یک صدای ممتد زشت را با جعبه‌ی خالی کبریت در می‌آورد و هی زیر لب می‌گفت انگار یه دسته غاز وحشی حمله کردن تو اتاق خواب! صدای کشیده شدن پایه‌ی صندلی از جایم پراند و جمشيد درست روی لبه‌ی درگاهی آشپزخانه رویش را به‌سمتم برگرداند و گفت: یادته گفته بودی وقتی بچه بودی یه دسته غاز وحشی از وسط کوچه‌تون رد شدن و تو ترسیدی؟ 

گفتم آره. اولین‌بار بود که یکی از بچه‌های کوچه داشت ماجرای قتل اميرکبير توی حمام فین رو تعریف می‌کرد. 

- و تو فکر کردی قاتل‌های امیرکبیر حمله کردن! 
قهقهه زد و محکم خورد به در آشپزخانه. از صدای کوبیده شدن در به دیوار تکان سختی خوردم و پشت گردنم تیر کشید. 

بعد خودش را جمع کرد و صورتش را جدی کرد و گفت:
-حق داشتی! حمله‌ی غازهای وحشی خیلی ترسناکه! 

قوطی نسکافه و جعبه‌ی چای کیسه‌ای کنار هم و هر دستم روی یکی‌شان. 
یا باید چای می‌خوردم یا یک قهوه‌ی فوری.

کانال عصر ایران در تلگرام

دیگر خبرها

  • فیلم| اعتراف اشکان خطیبی به زندگی سخت در خارج از ایران؛ خودم به همه چیز پشت پا زدم
  • فیلم| اشکان خطیبی به زندگی سخت در خارج از ایران اعتراف کرد: خودم به همه چیز پشت پا زدم
  • عقب‌نشینی پسران از مبارزه با غول کنکور/ آسیب‌های کاهش مردان تحصیلکرده
  • بوکس جوانان و امید آسیا؛ معرفی حریفان نمایندگان ایران
  • راز قتل همسر و فرزند با آتش افروزی
  • ملی پوشان ایران حریفان خود را شناختند
  • آدینه با داستان/ چی از آسمان افتاد؟!
  • پوچتینو: در چلسی فقط من نباید خودم را ثابت کنم
  • عملیات وعده صادق از مصادیق امید به آینده بود
  • دعوت ۶۰ کاراته‌کا به مرحله دوم انتخابی تیم امید و جوانان